به پرواز
شک کرده بودم
به هنگامی که شانه های ام
از وبال بال
خمیده بود
واز پاک بازی معصومانه ی گرگ و میش
شب کور گرسنه چشم حریص
بال می زد.
به پرواز
شک کرده بودم من.
سحرگاهان
سحر شیری رنگ نام بزرگ
در تجلی بود.
با مریمی که می شکفت گفتم:شوق دیدار خدایت هست؟
بی که به پاسخ آوایی برآرد
خستگی باز زادن را
به خوابی سنگین
فرو شد
هم چنان
که تجلی ساحرانه ای نام بزرگ
و شک
بر شانه های خمیده ام
جای نشین سنگینی توان مند بالی شد
که دیگر بارش
به پرواز
احساس نیازی
نبود.
احمد شاملو